loading...
.: دوروز شیرین دنیای من :.
زهرا بازدید : 116 جمعه 01 فروردین 1393 نظرات (0)

تازه کلاسمون تموم شده بود اومده بودیم بیرون که هوابخوریمعینک

تو حیاط دانشگاه بودیم که آرزورو دیدیم (آرزوفرمانده پایگاه بسیج دانشگاست)

تادیدمون گفت بچه ها ثبتنام راهیان شروع شده نمیاین؟؟؟

واااای خییلی خوشحال شدیم 

تاحالانرفته بودم پارسالم که ثبتنام میکردن دودل بودیم بریم نریم؟؟؟؟

خلاصه پارسال که قسمت نشد بریم ولی امسال تا آرزو گفت بدون اینکه به خونواده هامون بگیم ،گفتیم میایم اونم گفت بایدچجوری ثبتنام کنیم

یه چند.وقتی بود احساس میکردم ازاونی که هستم فاصله گرفتم ....

نمیدونم چرا ولی  اون طوری که قبلا معنوی بودم نیستم.... 

عقایدم فرق کرده بود و دوچار دوگانگی شدم ....

هی باخودم میگفتم مگه من چه گناهی کردم که اینققققدر از خدا دورشدم ولی به جوابی نمیرسیدم

نمیدونم متوجه میشید یانه ولی هرطوری که بودم خداروشککککککر بعد صفر خیلی بهتر شدم

خب حالابریم سر ادامه داستان....

تا اومدم خونه به مامانم اینا گفتم میخوام برم راهیان اونام مخالفت نکردن تازه بابامم کلی تشویقم کرد که کلا تو این جور چیزا شرکت کنم

یه همچین خونواده ی انقلابی دوآتیشه ای هستیم ما....نیشخند

هنوز هیچی از راهیان مشخص نبود این که چند نفریم،کی میریم ،مبلغش چنده،چندروزست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ماهم که کلا همه ی دوستامونو دعوت میکردیم بیان نیشخند

خیلیاشونم قبول کردنو ثبتنام کردنتشویق

بیشتر از اینکه واسه راهیان خوشحال باشم از اینکه دوستام میومدن و دور هم بودیم ذوق داشتم

ینی روزشماری میکردیما

بالاخره بعد ازچند روز پاسخ همه ی سوالاتمان رایافتیم 

روزی که ثبتنام میکردن باتولد فاطمه یکی شده بود که قبلا تعریف کردم براتون...

داستان انتخاب شدن ماهم ازین قراربود که....

آرزو یه اطلاعیه چسبونده بود به برد دانشگاه که برای ثبتنام راهیان بود 

به چند نفرم مث ما حضوری خبر داده بود

خیلی هارم که ما خبردارکردیمنیشخند

خلاصهههههه ....

اونایی که میخواستن بیان اسماشونو به آرزوداده بودن 

وقتی آرزوبرای جلسه ای که توبسیج دانشگاهی استان بود رفت  تاتعداد زائرانو مشخص کنن، میگفت ازهر دانشگاهی 5تا 10تا بیستا ثبتنام کرده بودن....وهنگامی گفته بود از دانشکده مائده هفتاااااااااد نفر ثبتنام کردن همه دهانشان وا ماندوقت تماموبه اوگفتند تو چگونه این همه آدم را جمع کرده ای آیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اونم گفت به جون خودم من فقط یدونه اطلاعیه زدم

حالا بیچاره خبرنداشت که بیشترشان را ما جمع آوری کرده بودیم واز برو بچ ما اندابلهماهم به روی خودمان نیاوردیمدروغگو

خب برای امروز کافیه هم زیاد شد هم من خسته شدم

دیروز به فاطمه زنگ زدم رفته بود مسافرت این دحالیست که ما تازه یک روز قبلش به دیار خود بازگشته بودیملبخند

به او گفتم خوب شد برگشتیم وگرنه توروجامیزاشتن میرفتن 

فعلا تاادامه داستان....

بای بای

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 16
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 44
  • بازدید ماه : 141
  • بازدید سال : 768
  • بازدید کلی : 7,605
  • کدهای اختصاصی
    وبلاگکد لوگوی نوروز