بازم یه قصه ی دیگه....
حدود دوهفته پیش تودانشگاه همه داشتن درباره یه چیزی صحبت میکردن اینکه توخوابگاه بچه ها سااااااس افتادهما که نمیدونستیم این چیه بچه ها میگفتن شبیه شپشه یه چند روزی گذشت دیدیم انگاری اینجوریا نیست قضیه جدی تر از این حرفاست...ولی بازم نمیدونستیم ساس چیهاومدم خونه به مامانم اینا میگم تو دانشگاه ساررررررر افتاده مامانم میگه آخهههههه چیکارش کردین اذیتش که نکردین؟من میگم مامان مگه سار چیز خوبیه میگ آره خیلی نازه گفتم پس چرا بچه ها اینقد ازش میترسن میگن نیشش حامل هپاتیت و باو.....دیگست؟؟؟؟؟؟؟
مامانم ینی چی؟پرنده به این نازی نیشش کجا بود؟
پرندهههههههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟ولی سار که یه حشرست
مامانم گفت مجید دلبندم اون ساسه
دوزاریم افتاد
ولی بازم هنوز هیچکدوممون نمیدونستیم ساس چه مرضایی داره تا اینکههههه.........
یه روز که توکارگاه بودیکم استادمون نشسته بود سر جای یکی از بچه ها یهودوستم گفت استاد نشستید سر جای بچه های خوابگاهی ساس نگیرید
استادمون همچین از جاش پرید گفت چییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سااااااااااااااس ماهنگیدیم از کارش
گفتیم استاد مگه چیه که اینطوری میکنید؟
تازهههه اونروز استاد ازحسناتو خوبی هاو درومرضای ساس گفت که ما هیچکدوممون نمیدونستیم
میگفت توخونه ی یکی از دوستاش ساس افتاده بود کل زندگیشونو گرفته بود
میگفت اونام مجبور شدن کل اساسیه زندگیشونو بسوزونننننازون خونه برن تازندگیشون به روال عادی برگرده
ساس حامل وانتقال دهنده ی وبا ،هپاتید....تورحمم تخم گذاری میکنه
ماهم خیلی تر سیدیم بعد اون روز دوستامم تکوتوک نمیومدن دانشگاه چون وقتی به خانوادشون گفته بودن اونام ترسیدن گفتن دیگه نباید برین دانشگاه
منم ذوق کرده بودم که اگه مامانم اینا بفهمن دیگه بهم اجازه نمیدن برم دانشگاه تا اومدم خونه واسشون ماجرارو تعریف کردمو منتظر شدم بگن دیگه نرو ...دیدم نه بابا انگار کسی نمیخواد بگه که خودم گفتم پس ازین به بعد دیگه نرم دیگه؟؟؟؟؟یهوبابام برگشت گفت واسه چی نری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم خب واسه ساس دیگههههه....گفت نخیییییر شما میرین ساسم به شماکاری نداره ........بعلهههههه
این گونه شد که ما به رفتنمون ادامه دادیم...
وقتی اون حرکت خنده داراستادمونو واسه بقیه دوستام تعریف کردیم تازه فهمیدیم اونام با بقیه استادا داستان داشتن
میگفتن یکی از استادا که میومد سر کلاس میرفت میچسبید به تخته و میگفت کسی نیاد طرفم
تواین مدتم مسئولای دانشگاه بنده های خدا بیکار ننشسته بودن همه جاروسم پاشی کرده بودن ولی میگفتن یه بار کافی نیستوباید توچند مرحله سم بزنن تا اون ساسایی که جا خشک کردنو بندازن بیدون
خلاصههههههههههه......... این شد گه دانشگاه ما از هفتم هشتم اسفند تقو لق بود که مسئولین محترم فرمودند بچه های خوابگاه میتونن برن خونشونو غیبتاشونو موجه اعلام کردن
اونام رفتن
ماهاهم که افتاده بودیم به دستو پای استادا تاکلاسارو کنسل کنن که خلاصه تقریبا موفق شدیم واونا گفتن از بیستم به بعد دیگه نیاین
دیدیم بیستم دیره دیگه از پونزدهم به بعد خودمن کلاسارو پیچوندیمو نرفتیم تا مسئولین محترم بتونن ساسارو بیرون کنن
اینم از داستان ما اماااااااااااااا هنوزم تموم نشده چون پیچونن کلاسامونم خودش یه داستان داره
تا قصه ی بعدی خدا نگهداااااااااااااار