loading...
.: دوروز شیرین دنیای من :.
زهرا بازدید : 121 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (1)

سلام به دوستایی که به هر دلیلی گذرشون به وبلاگ من افتاده

اینجا یه جورایی دفتر خاطرات منه

امید وارم خوشتون بیادواز خوندنش لذت ببرین

توبعضی از پستامم عکس میذارم 

عکس از اتفاقای اون خاطره

اما شایدبعضیهاش که خودمون معلومیم به دلیل پاره ای از مسائل سانسور شده باشهنیشخند

 علت انتخاب این قالب زشتمم فقط اینه که هیچ قالب دیگه ای نمیشد گذاشتگریه

 دوست گلم نظر یادت نرهلبخند

اگرم یادت رفت مشکلی نیست

به هرحا ل ممنونم که اومدی

قلب

 

این وبلاگ دیگه بروز نمیشه

لطفا برای دیدن وبلاگ جدید من روی ادرس زیر کلیک کنید

 

Www.Bestladi.Blogfa.Com

زهرا بازدید : 209 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (1)

امروز سیزده بدر بود 

یه روزی که تقریبا مجججججججججبوریم ازخونه بریم بیرون

من خودم به شخصه که مججججججججججججبورمناراحت

چون خودم هیچ علاقه ای به بیرون رفتن ندارم اما به زوووووووور میبرنمگریه

بچه که بودم عاشق سیزده بدرو تفریحاش بودم اما الان نه...نمیدونم چرا...

تو کل ترم من لای کتاباموباز نکردم گذاشتمشون واسه عید بخونم خیر سرم،هفته اول که

 بیخیال بودم کلا چون میگفتم وقت هست حالا میخونم...ینی بیخیال بیخیالم که نه...ته دلم

 یه حس بدی بود تامیومدم یه ذره خوشحالی کنم یاد درسای عقب افتادم میفتادموکلا کل

عید کوفتم شد منافسوس

سه چهار روزه هرجاکه دوست ندارم برم بهونه درسامو میگیرم امروزم دوست نداشتم برم اما

 به زوووووووووور باکلی دعواوقهرو.....رفتم

روز بدی نبود 

باآبجیم ایناوچندتاخونواده دیگه بودیم

یکم بازی کردیم...عکس گرفتیم...نهارخوردیم...خوراکی خوردیمو برگشتیم

الانم مثلا من میخوام درس بخونمدروغگو

هنوزلای هیچ کدوم ازکتاباموباز نکردم

اصن نمیدونم توشون چی نوشته...

خدا عاقبتمو به خیر بگذرونه

درسم سر جاش

پروژه و تحقیقو کارای عملیمو کجای دلم بزارم آخهقهر

هیییییییییییییییی

اینم از داستان امروز ما

 

 

 

زهرا بازدید : 115 جمعه 08 فروردین 1393 نظرات (0)

دوم راهنمایی بودم

همیشه ازمدرسه تاخونروباتاکسی میرفم اما اونروز دوستم گفت بیا باهم پیاده بریم تاهم من خونمونو بهت نشون بدم هم توگفتم باشه وحرکت کردیم...

توی راه کلی حرف زدیم تا اینکه رسیدیم دم خونشون

خونشونو بهم نشون داد

نزدیکه خونمون بود واسه همین راحت میتونستم ادرس دقیقمونو بهش بدم...

خداحافظی کردیمو من رفتم طرف خونمون

دم درکه رسیدم چون سر ظهر بود نمیخواستم زنگ بزنم چون امکان داشت مامانم اینا دستشون بند باشه واسه همین میخواستم باکلیدم دروبازکنم

دستموکه بردم طرف کیفم............

دیدم ای داد بیدااااااااااااااااااااااااادکیففففففففففففم

کیفم نبود!!    !     !    !     !!!!!!!!!!!

فهمیدم تومدرسه جا گذاشتمشابلهنیشخندقهقههقهقهه

فک کن منه بچه مدرسه ای مگه غیر کیفم چیز دیگه ای هم دارم؟؟؟؟؟

اومدم خونه به مامانم اینا گفتم

من.......مامانم..........کیفم.........

هیچی دیگه بابابام برگشتم مدرسه

شیفت بعدم که ابتدایی ها بودن دیگه کیفم شده بود مثه یه دسته گللللللللدروغگو

زهرا بازدید : 117 چهارشنبه 06 فروردین 1393 نظرات (1)

آرزومیکنم نوروزی که پیش روداری

آغاز روز هایی باشد که آرزوداری...

سال نو مبارک

 

 

 

 

زهرا بازدید : 113 چهارشنبه 06 فروردین 1393 نظرات (1)

بازم سلام....

تا اونجایی گفتم که آرزو رفته بود آمار هفتاد نفره ی ماروداده بود.....

اونام گفتن نمیشه هفتاد نفر زیاده وبا کلیییییییییییی التماس کردنش راضی شدن40نفرکه یه ماشین میشد وببرن واینکه خرجش نصف به عهده ی دانشگاه باشه نصفشم به عهده ی بسیج 

که متاسسسسسسفانه متاسسسسسسفانه دانشگاه زد زیرشوگریهگفت من یه قرونم نمیدمگریهگریه

خلاصهههههههه این آرزوخانم ما مکافاتی کشید کلا

از آنجایی که نصف بودجه ی درنظر گرفته شده دود شد رفت هوا بانصف دیگش فقط تونستن نصف بچه هارو که نصف یه اتوبوس میشدن باخودشون ببرننیشخند

این درصورتیست که 40نفری که قرار بود بروند ثبتنامشون تکمیل شده بود ینی پولشونم داده بودن...

آرزوموندو خبری که باید به بچه های حذفی میداد واینکه چجوری باید انتخابشون میکرد

این شد که تصمیم گرفت قرعه کشی کنه اینجوری نه پارتی بازی بود نه جای گله و شکایتی..

تو قرعه کشی 25نفر انتخاب شدن که منو ابلهبروبچمونم تکمیل بودیم خداروشکر وخیلی ذوقیدیم

قرار شد 21اسفند ما راهی راهیان شویم

روز موعود فرارسییییییییدو ما هم که خیلی انتظار کشیده بودیم به موقع حرکت کردیم

مکان تجمع امامزاده عبدلله گرگان بود وهمه ی دانشگاه ها باهم اعزام میشدن

ما8تا ماشین بودیم ینی 300نفر

تو کل مسافرت خیلی سختی کشیدیم خیییلی

مثلا اگه جایی واسه خواب نگه میداشتن 3تا دستشویی داشت ما300نفر بودیمسبز

یا ساعت12شب که ما از شدت گشنگی معده درد گرفته بودیم وایمیستادن واسه شامافسوس

خلاصهههههه هر چی بود آخرش یه خاطره خوب برامون گذاشت

راستش اول که شروع کردم بنویسم میخواستم سیر تا پیاز اتفاقاتمونو بنویسم ولی به جون خودم نمیدونم چرا هیچی یادم نمیاد الان عصبانی

بعدا از بچه ها میپرسم میام مینویسم

خدا نگه دار

زهرا بازدید : 114 جمعه 01 فروردین 1393 نظرات (0)

تازه کلاسمون تموم شده بود اومده بودیم بیرون که هوابخوریمعینک

تو حیاط دانشگاه بودیم که آرزورو دیدیم (آرزوفرمانده پایگاه بسیج دانشگاست)

تادیدمون گفت بچه ها ثبتنام راهیان شروع شده نمیاین؟؟؟

واااای خییلی خوشحال شدیم 

تاحالانرفته بودم پارسالم که ثبتنام میکردن دودل بودیم بریم نریم؟؟؟؟

خلاصه پارسال که قسمت نشد بریم ولی امسال تا آرزو گفت بدون اینکه به خونواده هامون بگیم ،گفتیم میایم اونم گفت بایدچجوری ثبتنام کنیم

یه چند.وقتی بود احساس میکردم ازاونی که هستم فاصله گرفتم ....

نمیدونم چرا ولی  اون طوری که قبلا معنوی بودم نیستم.... 

عقایدم فرق کرده بود و دوچار دوگانگی شدم ....

هی باخودم میگفتم مگه من چه گناهی کردم که اینققققدر از خدا دورشدم ولی به جوابی نمیرسیدم

نمیدونم متوجه میشید یانه ولی هرطوری که بودم خداروشککککککر بعد صفر خیلی بهتر شدم

خب حالابریم سر ادامه داستان....

تا اومدم خونه به مامانم اینا گفتم میخوام برم راهیان اونام مخالفت نکردن تازه بابامم کلی تشویقم کرد که کلا تو این جور چیزا شرکت کنم

یه همچین خونواده ی انقلابی دوآتیشه ای هستیم ما....نیشخند

هنوز هیچی از راهیان مشخص نبود این که چند نفریم،کی میریم ،مبلغش چنده،چندروزست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ماهم که کلا همه ی دوستامونو دعوت میکردیم بیان نیشخند

خیلیاشونم قبول کردنو ثبتنام کردنتشویق

بیشتر از اینکه واسه راهیان خوشحال باشم از اینکه دوستام میومدن و دور هم بودیم ذوق داشتم

ینی روزشماری میکردیما

بالاخره بعد ازچند روز پاسخ همه ی سوالاتمان رایافتیم 

روزی که ثبتنام میکردن باتولد فاطمه یکی شده بود که قبلا تعریف کردم براتون...

داستان انتخاب شدن ماهم ازین قراربود که....

آرزو یه اطلاعیه چسبونده بود به برد دانشگاه که برای ثبتنام راهیان بود 

به چند نفرم مث ما حضوری خبر داده بود

خیلی هارم که ما خبردارکردیمنیشخند

خلاصهههههه ....

اونایی که میخواستن بیان اسماشونو به آرزوداده بودن 

وقتی آرزوبرای جلسه ای که توبسیج دانشگاهی استان بود رفت  تاتعداد زائرانو مشخص کنن، میگفت ازهر دانشگاهی 5تا 10تا بیستا ثبتنام کرده بودن....وهنگامی گفته بود از دانشکده مائده هفتاااااااااد نفر ثبتنام کردن همه دهانشان وا ماندوقت تماموبه اوگفتند تو چگونه این همه آدم را جمع کرده ای آیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اونم گفت به جون خودم من فقط یدونه اطلاعیه زدم

حالا بیچاره خبرنداشت که بیشترشان را ما جمع آوری کرده بودیم واز برو بچ ما اندابلهماهم به روی خودمان نیاوردیمدروغگو

خب برای امروز کافیه هم زیاد شد هم من خسته شدم

دیروز به فاطمه زنگ زدم رفته بود مسافرت این دحالیست که ما تازه یک روز قبلش به دیار خود بازگشته بودیملبخند

به او گفتم خوب شد برگشتیم وگرنه توروجامیزاشتن میرفتن 

فعلا تاادامه داستان....

بای بای

زهرا بازدید : 115 چهارشنبه 28 اسفند 1392 نظرات (0)

چهارم دبستان بودم 

یه دفتر خاطرات خریده بودم که بدمش به دوستام برام خاطره بنویسن

معلم کلاس چهارممون خیییلی ماه بودوهمه ی بچه ها دوسش داشتن

منم اول از همه دفترمو دادم به معلمم که توش خاطره بنویسه برام

اونم نوشت

حرفایی رونوشت که تو عالم بچگیم کسی بهم نزده بود شاید چون فکر میکردن هنوز معنیشونو نمیفهمم

اولین باری که خوندمش  زیاد ازش سر در نیاوردم ولی ازون جایی که معلممونو خیلی دوست داشتم خیلی ذوق داشتم که برام خاطره نوشته ومدااااااااام میخوندمش تا اینکه ملکه ی ذهنم شد

دخترم

زندگی همانند کوهستانیست که چون صدابزنی انعکاس آن به تو پاسخ خواهد داد 

پس نیکی کن تا به تو نیکی کنند

مهربان باش تا باتومهربان باشند

وزیبا بیندیش تابادیده ای زیبا به تو بنگرند

امید وارم ملکه ی ذهن شما هم بشهلبخند

زهرا بازدید : 107 سه شنبه 27 اسفند 1392 نظرات (0)

تولد فاطمه بودو من شب قبلش براش تووبلاگم یه پست گزاشتم

نمیخواستم بهش بگم میخواستم خودش ببینه که دیدو خدااااااروشکر قافلگیر شدو خوشحالفرشتهمنم از خوشحالیش خوشحال شدم

من کلا همیشه واسه هر کاری خیییلی عجله میکنم  همیشه هم چوبشو میخورم ولی بازم.....

ایندفعه هم واسه خرید هدیه تولد فاطمه عجله کردم که خیلی پشیمون شدم چون میدونستم میتونستم یه چیز بهتر براش بگیرم

روز تولد فاطمه دقیقا همون روزی بود که ما بایدبرای اردوی را هیان ثبتنام میکردیم وخوشبختانه یا متاسفانه مسئول ثبتنام نبودوبه جاش خود فاطمه رو گذاشته بودنعینک

اون روز ما از8 صبح کلاس داشتیم تا9.30بعدش دوباره بعد از ظهر کلاس داشتیم...

اینم یه فر ست خوبی شده بود که با مهسا بریم برای فاطمه کادو بخریملبخند 

مهسایه برج ایفل خرید منم که یه جا کلیدی گرفته بودم وکادوش کرده بودم اما مهسا کادوش نکرده بود برای همین  از توی همون پاساش یه کاغذ کادوی بامزه خریدو وایستادیم وسط پاساژبرج ایفلشو کادوکردیم بعدشم که برگشتیم طرف دانشگاه

وقتی رسیدیم ساعت حدودای12بودو ما هم مستقیم رفتیم توی سلف که هر وقت فاطمه اومد کادوهاشو بهش بدیم 

مطمئن بودیم روحشم خبر نداره ما قراره چیکار کنیم چون کلا اهل این کارا نیستیمنیشخند

از صبح که فاطمه اومده بود هی غر میزد که هیشششکی بهم کادونداده نه مامانم اینا نه آبجیام نه.......

ماهم هی تو دلمون میگفتیم صبر کن باباچقد کم طاقتیخنده

اها اینو یادم رفته بود بگم صبح که رفتیم  سر کلاس فاطمه ایناهنوز نیومده بودن به مهسا گفتم هر وقت اومد تو واسش تولدت مبارک بخونیم گفت باشه ماهیییییی منتظر بودیم دیدیم نخییییر انگار قرار نیست بیادکه استاد اومد سر کلاس اما از فاطمه خبری نبود

چند دقیقه بعد در زدن ،فهمیدیم فاطمست از استاد اجازه گرفت اومد تو تودلم میگفتم کاش زود تر اومده بود قافلگیرش میکردیم ناراحتکه یهو مهسا وسط کلاس داد زد تولد تولد ......هنگ کرده بودم اصن کلا این دختر بعضی وقتا یه کارایی میکنه که.....

خداروشکر استادمون خییییییییلی مرد باحالیه هیچی نگفت بنده خدا تبریکم گفت تازه، بعد گفت خانومی که تولدته اسمت چیه برات حاظر بزنملبخند

خدایا همه ی استادان مارا به روز بگردان تا حرکات مارا درک کنند آمینچشم

وگرنه مهسا باید میرفت درسشو حذف میکردوقت تمام

ماتوسلف منتظر فاطمه نشسته بودیم بهش زنگ زدیم گفت کارم تمون شده الان میام

حالا ماهم هیییی وول میخوردیم هیییییییی فکر میکردیم چجوری سوپرایزش کنیم براش یه جا تعیین کردیم که اونجا بشینه وبه طور اتفاقیییی هدیه هاشو ببینه و ذوق مرگ شه بیفته بمیره ما از دستش راحت شیمنیشخند

به توافق که رسیدیم دیدیم هنوزم پیداش نشده بود خیلی نشستیم تا بیاد اما نیومد رفتم دنبالش ببینم کجا گیر کرده

تو اتاق که رفتم دیدم طفلک پنچره اعصابش داغووووون هی نچ نچ میکنهمتفکر 

پرسیدم چی شده گفت به اندازه ی یه نفر پول کم آوردن خیلی دپرس بود حالا من هییییییی اصرار میکنم خب اشکال نداره فعلا بیا بریم نهار بخور بعد پیداش میکنیم

اونم که اعصاب مصاب نداشت هی میگفت تو برو من نهار نمیخورم....

ینی من میخواستم بزنم شلو پلش کنماااااااا کلافهمیخواستم بگم پس دیگه غر نزن که چراکسی بهم کادونداده....

خلاصههههههههه باهر مکافاتی بود خانومو به طرف سلف روانه کردم تا اومد تو حیاط یکی از بچه هارو دید رفت پیشش که بگه چی شده و به منم گفت تو برو من نمیامشیطانسبزعصبانی

دیگه بیخیالش شدم رفتم به بچه ها گفتم نمیادقهر

یکم که نشستیم دیدیم اومد ،پنچر بود

بهش گفتیم بیا اینجا بشین(همون جایی که براش در نظر داشتیم) گفت نهعصبانی

کلا اون روز رو اعصاب بود فا طمه

دیگه منو مهسا طاقت نیاوردیم بیشتر از این ضد حال بزنه تا نشست کادوها شو گذاشتیم جلوش گفتیم قافلگیر کردن به تو نیومده اصنقهر

ولی بازم خوشحال شدو یه خورده ازون حالو هوا در اومدتشویققهقههیکم گفتیمو خندیدیمو عکس گرفتیم بعد به فاطمه گفتم که چقد حرصمودر آورد،کلی خندیدقهقهه

یکم موندیم بعدشم که کلاس داشتیم رفتیم سر کلاس

  تا یه مدت تولد فاطمه برا ما سود داشت میدونید چرا؟هر وقت استادا میخواستن تنبیهمون کنن یا اذیتمون میکردن بهشون میگفتیم امروز تولد فاطمست شما به بزرگواریه خودتون ببخشید اونام قبول میکردنقهقهه

 بعدا بعدنا فهمیدیم  یه نفر قرار بود بعدا پولشو بده که فاطمه یادش رفته بودمنتظر

از کادوهای فاطمه عکس گرفتم تو ادامه مطلبه

تا پست بعدی بااااای.......

زهرا بازدید : 103 سه شنبه 27 اسفند 1392 نظرات (0)

من اومدم بایه پست جدید که قرار بود خیلی زود تر از اینا بزارمش ولی  به دلایلی نشد

یکیش این که نتمون قطع شد

دومیشم واسه اینه که رفتم مسافرت...راهیان نور...برای اولین بار

خب ..قراربود از پیچوندن کلاسا بنویسمو عکس بزارماز خود راضی

هفته ی آخر دانشگامون به دلیل وجود موجودات موذی(ساس)  دانشگامون تقولق شده بود ینی تقو لق کرده بودیمابلهکه متاسفانه قبل از عید چوبشوخوردمگریه تویکی از درسام غیبتم 3تا شد ینی زنگ خطرگریهخدابه دادم برسه...

ازاون جایی که پیچوندن کلاسارو حق طبیعی خودمون میدونستیماز خود راضیدست به چنین کارهای خطر ناکو پرریییییییییییییسک میزدیم(حالا انگار چیکار میکردیم)قهقههمثلا....

در مواقعی که صبح تا شب کلاس داشتیم کلاس هارا یکی در میان میرفتیم وانگارکه کار خارق العاده ای انجام داده باشیم کلی هم ذووووووووق میکردیم وبه خود میبالیدیم واقعا که متفکر

حالا بگم از کارهایی که مابین کلاس ها برای پر کردن وقت پیچوندن میکردیم

دانشکده ی ما توی گرگانه وبیشتر همکلاسی های من از اطراف گرگان اننننننننننند مثل.... کردکوی ،علی آباد ،بندر گز و..........

مانیز برای پرکردن اوقات خود گاهی همراه همکلاسی های علی آبادیمان به علی آباد میرفتیم(فاصله ی گرگان تا علی آباد حدودا 40دقیقست)

دلیل رفتن ما به آنجا هم خود همکلاسیهایمان بودند زیرا از قیمت های ارزان مغازه های آنجارا به ما میگفتند وماهم وسوسه میشدیم که به آنجاه برویم وانقددددر این رفتو آمد ها را تکرار کردیم که دوستانمان به غلط کردن افتادند ومیدانم تا عمر دارند دیگر حرفی از بازار علی آباد نمیزنندچشمک

دومین راه حل برای پر کردن این اوقات رفتن به نهار خوران بود که به صورت گله ای صورت میگرفتعینک

ما باواحد میرفتیم نهار خوران وباواحد برمیگشتیم ینی در حدی بودیم که صندلی های طرف خانوم ها را کلاااااااااا اشغال میکردیم وکل واحد راروی سرمان میگزاسشیمنیشخند

اینجوری نگام نکنید خب چیکار کنیم وقتی20 نفری برید یه جایی خود به خود بلبشو میشه چه ادم بخواد چه نخوادنگران

توی واحد ردیف آخری که دوستام نشتسه بودن یه خانومی که از قیافه وتیپشم معلوم بود نرمال نیست نشسته بود وانگار از ما خوشش اومده باشه یه جوری نگامون میکردمتفکربادوستام که اطرافش بودن حر ف میزد یه دفعه ای گوشیشودر آورد زنگ زد به یه نفر که فلانی کجایی؟من چند تا دختر خوب پیدا کردم میتونی بیای ببینیشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟سوالوقت تمام

ماهم که کلا هنگیده بودیم ازدوستم پرسید کجا میریدو تاساعت چند میمونید اونم یه آدرس الکی دادفرشتهیهوزنه گفت پس منم باهاتون میامتعجب

همه داشتیم فکر میکردیم که چجوری اینو به طور محترمانه از سرمون باز کنیم که خداروششششششششششششکککککککر توی چند تاایستگاه بعد پیاده شد نیشخنداز پایین داشت داد میزد من ساعت5 فلانجا منتظرتونمااا دیر نکنید...ماهم که عاشق دوباره دیدنش بودیم گفتیم

باشهقهقهه

بالاخره رسیدیییم نهار خورانو پیاده شدیم یکمی پیاده روی کردیم وعکس گرفیمو برگشتیم پایین ینی تو شهر و رفتیم شیر موز بستنی خوردیم وبه طرف خانه روانه شدییییمزبانتوادامه مطلی چند تا عکس از نهار خورا ن میزارم

انشاالله دفعه ی بعد از اردوی تلخو شیرین راهیان پست میزارم

 

 

خدا نگهدار

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 16
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 60
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 68
  • بازدید ماه : 67
  • بازدید سال : 694
  • بازدید کلی : 7,531
  • کدهای اختصاصی
    وبلاگکد لوگوی نوروز